روز بدبختی

ساخت وبلاگ

بعد از مهمونی شب تولدش سرامیک های  زیر پارکت زد بالا دقیقا وسط هال به سمت  ورودی...و هر بار که از رویش رد  میشدیم صدای ساییده شدن سنگهایش روح خانه را می خراشید .

 پس از کلی دست دست کردن از سمت مقام مسئول ، دست آخر خود خودمان آستین بالا زدیم و پارکتی پیدا کردیم و آوردیمش خانه تا چاره دردمان را بکند ، طفلی خودش دیروز دست تنها چند تایی از آن پارکت های چغر بد بدن  را در آورد و مابقی اش را پدر و پسر.

عصر امروزهم  لاشه های خرد شده سرامیکهارا کندند...

استای بنا هم آمد و برنامه بتن ریزی را برای عصر فردا چید و  گچ کار هم آمد تا دوای رطوبت دیوار زیر کولر را بکند ...توی این ها گیر و واگیر و ریخت و پاش ها و بالا و پایین پریدن و طفره رفتن از درس و تکلیف هایش زیرلب برای خودش گفت امروز روز بدبختیه!

عصری آمد روی تخت گفتم  وقتی بزرگ شدی یکی از بچه هایت را باید بدهی من بزرگ کنم می گه شاید مامانشون دوست نداشته باشه !

شام رفتیم اونو ،میهمانانشان کردم به مناسبت روز مرد...  عاشق پیتزا است ...اینجوری بار سنگین روز بدبختی را کم کردم  همان توی ماشین گیج خواب شد ...خوش به حالم است به خاطر تو موجود کوچک و دلچسب زمینی ام  خوب بخوابی فرشته جان من و خورشید اقبالت خوب بتابد.

مسافر مهتاب...
ما را در سایت مسافر مهتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoooooosa بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 6:10