روی صورتم از گذر زمان دو خط باریک افتاده آن هم در گوشه های لب!
به گونه ای میفریفتم خود را که خوب است بیشتر خندیده ای!
صادقانه گفته ام ، خود را میفریبم ،آدمی که بین دو ابرویش چین افتاده یک تابلو ایست دارد با اخم می گوید آهای آدمها ، آهای زندگی بس کن !
ولی من که بازی آموز خوبی از روزگار نبودم سیلی خوردم و خندیدم زندگی و آدمهایش با دل ریش من به صلح نیامدند!
این خط ها که وا می روند روی صورتم حالا دیگر رد اندوه نام گرفته اند ...
مسافر مهتاب...برچسب : نویسنده : fanoooooosa بازدید : 55