کاروان

ساخت وبلاگ

دیراست گالیا ، در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
 دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟     آه   ،  این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب  ، دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
 شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز ، اما هزار دختر بافنده این زمان
 با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
 از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
 از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی بکر
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
 چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا ، هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
 هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست    ،    در روی من مخند
 شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
 بر من حرام باد تپش های قلب شاد
 یاران من به بند ،  در دخمه های تیره و نمناک باغ شاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
 در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
 زود است گالیا  ، در گوش من فسانه دلداگی مخوان
 کنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
 روزی که بازوان بلورین صبحدم
 برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
 روزی که آفتاب  ، از هرچه دریچه تافت
 روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
 سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
 سوی تو  ،  عشق من

شعری از  : هوشنگ ابتهاج (ه . ا . سایه )  ،  گالیا

پی نوشت اینکه  دکتر نیما رمضانی در کلاس دوره کارشناسی ارشد شرحی بر کاروان  و اوضاع و احوال سیاسی عصر شاعر برایمان گفته بود...و در یکی از روزهای همین حوالی نمی دانم چرا  یاد این شعر در من جوشید ...اما نشانی من از این شعر مثل یک خواب گنگ، دختری بود که در یک میهمانی می رقصد...همین ! حاصل پرس و جویم از همه دوستان واینترنت  هم هیچ بود  تا اینکه دیروز گاه برگشتن خود دکتر رمضانی رو دیدم  ...گالیا!قطعا باید دوباره بیایم و درباره گالیا صحبت کنیم ،نمی شود بیایی خشک خشک یک تکه شعر را پای دیوار بنویسی  هر چند گویا باشد هرچند تو پیچان و بیجان باشی  هرچند که مثل همشیه ات ناتمام باشی 

مسافر مهتاب...
ما را در سایت مسافر مهتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fanoooooosa بازدید : 109 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 21:48